By Richard Carlson Jr.
Illustrated by Suzanne Carlson
One day, Johnny was playing baseball with his neighborhood friends. He imagined marrying Anne, one of the girls on his team.
یک روز، جانی مشغول بازی کردن بیسبال با همسایگانش بود. تصور کرد که با یکی از دخترهای همدستهایش نکاح کرده است.
Anne noticed Johnny staring at her and teased him by making a mean face.
اَن هم که متوجه نگاه جانی شد چهرهاش را عبوس کرد تا او را آزار دهد.
Jessica saw Anne and teased Johnny, “You’re an idiot.”
جسیکا اَن را دید و او هم جانی را آزار داد و گفت: «تو یک نادان هستی».
Lisa played along and stuck her tongue out at him.
لیزا هم به اونا ملحق شد و برای جانی زبان درآورد.
Johnny’s insides sank to the ground. He had an icky feeling inside. His feelings were hurt. No girl would ever want to marry him! He ran home as fast as he could.
جانی خجالت کشید. حس بدی داشت. احساسش جریحهدار شده بود. هرگز هیچ دختری نمیخواست با او نکاح کند! با سرعت به سمت خانه روان شد.
In his room, lying on his bed, he cried.
“What’s wrong?” his dad came in and asked. “How can I help you?”
Johnny didn’t answer. He tried to speak, but he was too shy to talk about something like wanting to have a girlfriend and get married someday, even to his parents.
وقتی در اتاقش روی تخت خوابیده بود، گریه کرد و گفت:
«مسئله من چیه؟» پدرش وارد اتاق شد و پرسید: «کمکی می خواهی؟»
جانی جوابی نداد. سعی کرد حرف بزند اما خیلی خجالت میکشید حتی با پدر مادرش در مورد داشتن دوستدختر و شاید هم روزی نکاح صحبت کند.
Finally, Johnny shook his head and said, “No girl will ever want to marry me.”
“Did the girls tease you? Is that why you’re upset?” Dad asked. When Johnny nodded, Dad said, “Don’t let that worry you. I was like you at your age.”
“You were?” Johnny asked, surprised.
بالاخره سرش را تکان داد و گفت: «هیچ دختری هیچوقت نمی خواهد با من نکاح کند.»
پدرش پرسید: «دختران اذیتت کرده اند؟ به همین دلیل ناراحت هستی؟». وقتی جانی سرش رو تکان داد، پدرش گفت: «نگران نباش. من هم وقتی همسن تو بودم، همین
اتفاق برایم افتاد». جانی با تعجب پرسید: «راست میگویید؟».
“When I was in elementary school, my feelings got hurt easily. Then, as a teenager, I learned that I was more sensitive than most other people. My feelings didn’t get hurt as much after that.”
“Oh, okay.” Johnny smiled!
پدرش گفت: «وقتی مدرسه اًبتدایی بودم، احساساتم خیلی ساده جریحهدار میشد. بعدا در نوجوانی فهمیدم که از سایرین حساستر هستم. دیگر از اون وقت به بعد زیاد
احساسم جریحهدار نشد.» جانی لبخندی زد و گفت: «خب باشد.»
“You are shy sometimes, because you are sensitive,” Dad explained. “You can’t help but be the way you are.”
“Okay.”
Johnny went out to play with a tingle in his chest.
پدرش توضیح داد: «گاهی خجالت میکشی چون حساس هستی. کاری نمی توانی بکنی اما همان طوری باش که هستی.»
جانی هم گفت: «باشد». جانی با احساس سوزشی در سینهاش بیرون رفت تا
بازی کند.